خبرگزاری فارس: کشمکش های سیاسی، زندگی مخفی دروان داود و پس از آن نبرد مسلحانه ی سال 1354 دره ی پنجشیر، که با شکست همراه بود، سر نوشت مرا عوض کرد.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، احمدشاه مسعود فرزند دگروال (سرهنگ) دوست محمد خان در 11 (سنبله) شهریور 1332 هجری خورشیدی مطابق با 2 سپتامبر 1953 میلادی در روستای جنگلک از توابع بازارک در وادی معروف پنجشیر چشم به دنیا گشود. پنجشیرازمناطق مربوط به ولایت (استان) پروان در سلسله کوه های هندوکش است که مدخل ورودی آن از کابل 95 کیلو متر فاصله دارد.
پدر احمد شاه مسعود دگروال دوست محمد از افسران ارتش افغانستان در دوران سلطنت محمد ظاهر شاه بود. پدر بزرگش یحیی خان یکی از بزرگان مردم پنجشیر به حساب میرفت که در دوران پادشاهی امان الله خان به عنوان کارمند و مامور رسمی دولت وظیفهٔ خزانهدار نقدی را به عهده داشت.
مسعود سالهای آغاز کودکی را در زادگاهش دره ی پنجشیر گذراند. در پنج سالگی شامل صنف اول مکتب (مدرسه) بازارک گردید.
مادر احمد شاه مسعود دختر میرزا محمد هاشم خان از خانواده ی صاحب اعتبار و با نفوذ محلی "رخه" مرکز ولسوالی (شهرستان) پنجشیر بود.
دوست محمد پدر احمدشاه مسعود سه بار ازدواج کرد. این ازدواجها بنا برفوت خانم هایش صورت گرفت. او درنتیجه ی این سه بار ازدواج صاحب یازده فرزند شد که شش تن آنها پسر و پنج تن دختر بودند.
احمدشاه مسعود باشش فرزند دیگر از خانم دوم و در میان آنها سومین فرزند خانواده است. پیش از او یک خواهر و برادرش یحیی و بعد از او دو برادر دیگرش احمدضیاء و احمدولی متولد شده اند. برادر بزرگ احمد شاه مسعود به اسم دین محمد از ازدواج اولی که افسر ارتش بود درسال 1366 (1988) از شهر پیشاور در پاکستان ناپدید شد.
احمدشاه مسعود بعد از بازگشت باخانواده ازهرات به کابل، وارد لیسه ی استقلال گردید. او صنف پنجم را از لیسه ی استقلال آغاز کرد و دوره ی لیسه را در همین مکتب به پایان رسانید. لیسه ی استقلال یکی از مکاتب (مدارس) عالی پایتخت بود که مضامین آن به زبان فرانسوی و غالباً توسط معلمین فرانسوی تدریس می شد. بیشتر در این لیسه افراد متمول و منسوب به طبقات بالای جامعه و فرزندان افسران نظامی دولت راه می یافتند. مسعود تا صنف نهم لیسه از شاگردان ممتاز کلاس خود بود. او سپس تاصنف یازدهم در ریاضی به مشکلاتی روبرو شد و درجه ی او در میان صنفی هایش تاردیف 12 تنزل یافت.
احمدشاه مسعود پس از فراغت از لیسه ی استقلال مصمم و علاقمند به تحصیلات عالی در دانشگاه نظامی شد.
احمدشاه مسعود پس از فراغت از لیسه ی استقلال مصمم و علاقمند به تحصیلات عالی در دانشگاه نظامی شد.
مسعود که ملقب شده بود به «شیر دره پنجشیر» و «آمر صاحب» از فرماندهان و مجاهدین افغانستان بود که سالها با ارتش شوروی سابق که افغانستان را اشغال کرده بود جنگید و پس از آن هم درگیریهای داخلی افغانستان نقش عمدهای داشت. وی روز 18 شهریورماه 1380 برابر نهم سپتامبر سال 2001 میلادی، بر اثر انفجار انتحاری دو تروریست عرب مظنون به ارتباط با شبکه القاعده که خود را خبرنگار معرفی کرده بودند، در خواجه بهاءالدین ولایت تخار افغانستان کشته شد.
آنچه پیش روی شماست قسمت دوم مصاحبه ای است به نقل از سایت راسخون که در این گفتگو با شیر دره پنجشیر آمده است:
**پوهنتون (دانشگاه)، فضای شاعرانه ی آن، درخت های بید مجنون و جوانان شاد، آیا خاطره انگیز نبود؟ دلتان نمی خواهد آن روزها، دوباره تکرار شود؟
احمد شاه مسعود: در زندگی لحظاتی است که تکرار نمی شود. من در آن زمان، مصروف(مشغول) درس خود بودم. هرگز به این روزها فکر نمی کردم. می شود گفت همان دو سال پوهنتون، از بهترین دوران زندگی ام بود، تا اینکه آن کودتای نا فرجام 1354 هجری شمسی و 1975 میلادی شکل گرفت و کشمکش های سیاسی، زندگی مخفی دروان داود و پس از آن نبرد مسلحانه ی سال 1354 دره ی پنجشیر، که با شکست همراه بود، سر نوشت مرا عوض کرد.

** آیا در پوهنتون (دانشگاه) به سیاست رو آوردید و یا در وقت دیگر؟ انگیزه ی تان چه بود؟
احمد شاه مسعود: قراری که قبلاً هم گفتم، از نوجوانی در خانه، تحت تأثیر صحبت ها و تبصره های پدرم و دوستانش قرار می گرفتم، پدرم شب ها به اخبار و تفاسیر سیاسی رادیوها گوش می داد. گاهی که وقت نداشت به من می گفت این کار را بکنم، من اخبار را گوش کرده و با نقشه تطبیق و به پدرم بازگو می کردم. پدرم از شوروی ها و از اهداف شان در افغانستان و منطقه سخن می گفت. او اهداف شوروی را که توسط جریان هایی در نیروهای مسلح فعال بود و باید در افغانستان بر آورده می شد، - یعنی توسط اعضای حزب خلق و پرچم- با اهداف سیاسی این دو حزب، تحلیل و تفسیر می کرد که مرا به اندیشه وامی داشت.
**از سال 1352-1973 میلادی، که پوهنتون کابل کانون اوج کشمکش ها و رقابت های سیاسی شده بود، آیا شما هم در آن کشاکش ها مستقیماً شرکت داشتید؟
احمد شاه مسعود: در آن سال ها بیشتر به فکر درس بودم، علاقه داشتم در زندگی و درسهایم پیشرفت کنم تا در آینده برای کشورم مفید باشم.
**از دوستان دوره ی پوهنتون تان می توانید اسم ببرید، آیا بعدها هم آن ها را دیدید؟
احمد شاه مسعود: در آنجا صبور با من رفیق بود، و بعدها درجریان مبارزات من، خیلی ها به من پیوستند.
**چطور متوجه شدید که در لیست سیاه داودخان هستید؟ با چه کسی و یا کسانی و به کجا رفتید؟
احمد شاه مسعود: سال 1354-1975 میلادی سال پر ماجرایی بود، تعداد زیادی از اعضای نهضت جوانان مسلمان – دوصد( دویست) نفر- توسط پلیس داودخان دستگیر و به زندان افتادند. جگرن محمد غوث (از اعضای خانواده ی ما) از جمله ی آنان بود. بعد از ظهر خبر دار شدیم و به قرغه رفتیم. یکی از خویشان، به خانواده ام خبرداده بود، بعد برای من هم دوسیه درست کرده بودند. پلیس در تعقیب من بود، کودتای حکمتیار خیلی پیش از موعد و بی نتیجه ماند.
**می گویند در سال 1354- 1975 میلادی در دره ی پنجشیر گروه چریکی را تشکیل و چند ولسوالی (شهرستان) را به تصرف خود در آوردید، چرا شکست خوردید؟
احمد شاه مسعود: در آن سال ها، حرف حکمتیار این بود که از اطراف کابل باید حرکتی شروع شود - یک قیام مسلحانه- تا بهانه ای برای بیرون آوردن تانک پیدا شود. آن هم به دستور عبدالکریم مستغنی معاون وزیر دفاع وقت، که حکمتیار ادعا می کرد با وی در ارتباط است. نقشه اش این طور بود: آن گاه که تانک ها به بهانه ی سرکوب شورشیان بیرون بیایند. سپس تانک ها در یک عمل بر عکس و پیشی بینی نشده، رادیو کابل و ارگ داود خان را بگیرند و کودتا شکل بگیرد و اجرا شود.
این بود که گروه چریکی در پنجشیر (85 کیلومتری کابل) تشکیل شد، که همه از جوانان تحصیلکرده بودند. روی این امید که در کابل کودتا خواهد شد، نبرد را با سلاح های کمی که داشتیم، آغاز کردیم، ولسوالی های حصه اول، حصه دوم و رخه را تصرف کردیم. در آنجا، در انتظار ماندیم. به رادیو گوش می دادیم که، کودتا به نتیجه ای برسد، ولی نتیجه آن شد که فکرش را نمی کردیم؛ نیروهای دولتی از مرکز برای سر کوب چریک های پنجشیر شتافتند و چون مردم با ما نبودند، شرایط برای نبردهای مسلحانه مهیا نشده بود، و یا به عبارت دیگر، مردم انگیزه نداشتند، زیرا داود را یک فرد مسلمان می دانستند. بر این اساس، گروه چریکی نوپا و کم تجربه ی ما توسط نیروهای مسلح داود خان به شدت سرکوب شد، تقریباً نیمی از نیروهای ما زخمی و شهید شدند، و از کودتا خبری نشد و من با عده ی دیگر مجبور به هجرت شده و به پاکستان رفتیم.

**با چند نفر به پاکستان مهاجرت کردید؟
احمد شاه مسعود: در سال 1354 که با تعدادی به پاکستان رفتیم، دوباره به کشور برگشتیم، من اکثراً در داخل بودم. ما باید به مراکز کمونیست ها حمله می کردیم؛ جنرال حیدر رسولی را باید از سر راه بر می داشتیم. ببرک کارمل و ترکی، نیروهای نفوذی شاخه حزب خلق در نیروهای مسلح داودخان، سد راه بودند. از طرفی در بین ما نیز اختلاف نظر وجود داشت، به ویژه بین من و حکمتیار، تعداد ما 54 نفر بود، باید یک عملیات انتحاری انجام می شد. چون این حرکت سازماندهی شده نبود، من مخالفت کردم، در آن زمان و شرایط، حزب خلق، شاخه ی نظامی اش توسط امین (دومین رییس جمهور دوران کمونستی) اداره می شد و در نیروهای مسلح قدرت داشتند. از طرفی هم ذهنیت داود را کمونیست ها نسبت به نهضت جوانان مسلمان خراب کرده و داود هم کوچکترین حرکتی را که از جانب نیروهای ما صورت می گرفت، زیر نظر داشت، در این وقت شاخه ی نظامی نهضت جوانان مسلمان به دست حکمتیار بود، و او بود که باید کارها را سازماندهی می کرد، حکمتیار می گفت: «باید کودتا بکنیم» اما جنرال مستغنی بهانه ای برای این کار نداشت، من در ابتدا با نمایندگان حکمتیار اختلاف نظر داشتم. که در پیشاور، اختلاف من و حکمتیار به اوج خود رسید.
**آیا والدین تان با این کارهای شما، آن هم در آن سن و سال کم، شما را ملامت نمی کردند؟
احمد شاه مسعود: پدرم همیشه به من توصیه می کرد که درس های خود را بخوانم، بعد راه خود را انتخاب کرده و به آن راه بروم. من آنها را در یک عمل انجام شده قرار داده بودم، البته خود آگاهانه راهم را برگزیده بودم و والدین من هم چیزی نمی گفتند.
**گویا در پاکستان با حکمتیار مشاجره کرده بودید، اصل موضوع از چه قرار بود؟
احمد شاه مسعود: به خاطر طرزکارش، به خاطر خود خواهی هایش، بارها و بارها باهم مشاجره ی لفظی داشتیم و حتی چند بار با یکدیگر گلاویز شدیم.
**گفته می شود در پاکستان، حکمتیار از شما به ذوالفقار علی بوتو، چیزهایی گفته بود، در نتیجه شما و انجنیر(مهندس) جان محمد را پلیس پاکستان دستگیر کرده و شما از چنگ پولیس فرار کردید و به کابل برگشتید، سر نوشت انجنیر جان محمد چه شد؟
احمد شاه مسعود: ما در پیشاور بودیم، من وانجنیر جان محمد و انجنیر ایوب، به جاجی رفتیم و به سفید کوه، در پاره چنار حکمتیار به ما ملحق شد. من گفتم: برادران ما بندی هستند، باید هرچه زود تر به کار شویم، باز به حکمتیار گفتم: «ما در این کودتا شکست خوردیم، کارهایت از ریشه خراب است.»
اختلاف بین ما تشدید شد، آخرین گفته ام این بود که: «رهبرکیست؟» ما نه نفر بودیم، حکمتیار می گفت، باید شورا داشته باشیم، انجنیر جان محمد مخالفت کرد. حکمتیار با او در افتاد. گرچه در آن زمان، استاد ربانی و حبیب الرحمن از جمله رهبران نهضت بودند، در کنار آن شورا هم داشتیم. ولی حکمتیار می خواست یک شورای جدید داشته باشد. در این شورا چهار نفر طرف حکمتیار را داشتند و پنج نفر با من بودند. حکمتیار می گفت: «با بمب گذاری شروع می کنیم.» من گفتم: اگر با جنگ مسلحانه آغاز می کنی خوب، و گرنه این برنامه هایی که تو داری به ویرانی و تباهی کشور می انجامد و از آن سودی عاید ما نخواهد شد که به نفع جنبش ما باشد. بار دیگر حکمتیار پانزده نفر را به شورا معرفی کرد، در همین زمان بود که استاد ربانی به پاکستان آمد. حکمتیار که تا این زمان ادعا می کرد، جنرال عبدالکریم مستغنی از دست کمونیست ها آزرده است و کودتایی را علیه داودخان ترتیب می دهد، در آن وقت ما فهمیدیم که این مسئله صحت ندارد و دروغ است و کودتایی در کار نیست.
این کشاکش با حکمتیار، موجب شد که عده ای از ما، از حکمتیار بریده و به استاد ربانی بپیوندیم. دوباره باهم یکجا شدیم، قاضی امین در رأس بود. حکمتیار، استاد ربانی، حقانی، مولوی محمدنبی و دیگران در این جمع بودند. قاضی امین که آمد، بابر، ملک یونس، وکیل احمد خان پاکستانی به ایتالیا رفتند و استاد ربانی به عربستان سعودی و ترکیه رفت. حکمتیار می گفت: «استاد ربانی را باید از جمعیت بیرون کنیم.» در همین زمان بود که انجنیرجان محمد گم شد، این حادثه همه ی ما را تکان داد، در پی این امر شایعات داغی پخش شد که انجنیر جان محمد با داود رابطه داشته است. صدای او را هم ضبط کرده بودند، به اصطلاح با این کار از او اعتراف گرفته بودند، که با داود در ارتباط بوده، جان محمد گفته بود: «مسعود هم با داود رابطه دارد.» این جا بود که به عمق فاجعه پی بردیم و فهمیدیم که توطئه چگونه شکل می گیرد.
حکمتیار به سران پاکستانی ها گفته بود: «مسعود نمی گذارد ما کودتا کنیم.» من به خانه حکمتیار بودم که یک موتر(ماشین) پاکستانی آمد آنجا، مرا با خود به مرکز پولیس بردند، در آنجا با یک صاحب منصب کلو و بابر روبرو شدم، همین دو نفر حکمتیار را رشد و پرورش داده بودند، در همین زمان بود که انجنیر ایوب هم سر رسید، ما به عمق توطئه پی بردیم و تفنگچه های(اسلحه های کمری) خود را کشیدیم. باید متذکر شوم که من همیشه دو تفنگچه به همراه داشتم، چه در افغانستان و چه در پاکستان، پولیس پاکستان تهدید ما را جدی گرفت و ما توانستیم از آنجا، جان سالم به در ببریم. این در حالی بود که با خبر شدیم، انجنیر جان محمد و دو نفر دیگر را شهید کرده اند. گفته می شد که به دستور بوتو، اشخاص فوق الذکر به حکمتیار تحویل داده شده و متعاقب آن سر به نیست شدند. خواسته ی حکمتیار این بود که من فرارکنم، ولی من استقامت کرده، تا کودتای ضیاء الحق آنجا ماندم.
ادامه دارد...
انتهای پیام/ب
