خبرگزاری فارس: فلسفه علوم اجتماعى، با استفاده از انقلاب اجتماعى فرانسه، در قالب فلسفه علوم اجتماعى جدید بازتولید شده که آن فلسفه اجتماعى بر علم فیزیک استوار است و نام آن نیز فیزیک اجتماعى نهاده شده است.
1. جامعه، مجموعهاى از افراد و نقشهاى آنها در شبکهاى از روابط اجتماعى است و وقتى این نقشها با زمان ترکیب مىشوند، تاریخ به وجود مىآید؛ تاریخى که هویت هر جامعهاى را مىسازد و از آنان به سنت یاد مىکنیم. این سنت در زبان جارى مىشود و بر اساس این زبان، فلسفه به وجود مىآید، پس جامعه و فلسفه، دو مفهوم از یک امر واحد هستند؛ یکى سختافزار که جامعه است و دیگرى نرمافزار که فلسفه است.
2. فصل مشترک جامعه و فلسفه، فلسفه اجتماعى است که به حالتى میانى دست یافته است و روشهایى چون دیالکتیک آن را متجلى مىسازد. فلسفه اجتماعى، مادر علوم اجتماعى است. که این فرزند در کنار مادر، در حال رشد و بالندگى است و مادر آن نیز، هنوز با همه سابقه تاریخى، در حال تجدید خود است (مثل هابرماس).فلسفه اجتماعى به دنبال تبدیل فلسفه انتزاعى به فلسفه انضمامى و تبدیل تئورى بر پراکسیس است. فلسفه معروف، فلسفهاى انتزاعى و غیرواقعىگرا و حتى ایدهآلیسم دانسته مىشود که از اشرافیتى ساختارى - معرفتى به وجود مىآید.
3. فلسفه اجتماعى به دنبال فلسفه تغییر است (جمله مشهور مارکس: تا حال سخن بر تفسیر جهان بوده است؛ ولى از این پس سخن بر سر تغییر جهان است)؛ یعنى فلسفه انتزاعى در پى تفسیر جهان بود؛ ولى فلسفه اجتماعى، در پى تغییر جهان است؛ یعنى فلسفهاى که به فلسفه عملى نزدیک مىشود و سعى در حکمتشناسى جهان مىکند و با این حکمت، به تغییر جهان مىپردازد؛ ولى چون در این حکمت، اومانیسم افراطى وجود دارد، از قاعده و متن محورى دورى مىکند، پس خود فلسفه اجتماعى، از این حکمت دورى کرده، به دامان فلسفه مطلقگراى انقلابى مىافتد.
4. فلسفه علوم اجتماعى، با استفاده از یک انقلاب اجتماعى، یعنى انقلاب فرانسه، پاى به میدان نهاد؛ یعنى انقلاب اجتماعى فرانسه، در قالب فلسفه علوم اجتماعى جدید بازتولید شده که آن فلسفه اجتماعى بر علم فیزیک استوار است و نام آن نیز فیزیک اجتماعى نهاده شده است؛ یعنى فلسفه اجتماعى به فیزیک تقلیل یافته و حالت فیزیکى به خود گرفته است؛ همان گونه که فیزیک به دنبال تغییر جهان بود، فیزیک اجتماعى نیز فلسفهاى اجتماعى براى تغییر جهان است و این فلسفه دیگر متافیزیک نیست، بلکه خود فیزیک است.
5. مراحل سه گانه جهانى که فیزیک اجتماعى ترسیم کرده است، نوعى فلسفه اجتماعى تاریخى است که در نهایت به نوعى مذهب تکاملى مبتنى بر علم تجربى تبدیل گردید تا در دوران اول، براساس فیزیک ترسیم شد ولى در دوره بعدى، بر علم تجربى دیگرى بنا شد که همان زیستشناسى بود. مرکزیت فیزیک اجتماعى در فرانسه بود و مرکزیت زیستشناسى اجتماعى انگلیس که به داروینیسم اجتماعى مشهور گردید. فیزیک اجتماعى جامعهشناسى نامیده شده و از این جاست که نوعى کوچکسازى و انحراف از فلسفه اجتماعى تاریخى رخ داد.
6. انحراف از فلسفه اجتماعى کلاسیک و تبدیل آن به علم تجربى، نوعى فلسفه اجتماعى جدید را در اروپاى متصل به وجود آورد که مىکوشید جدایى علوم اجتماعى و انسانى را از علوم تجربى ترسیم کند، زیرا احساس مىشد که با تقلیل علوم انسانى به علوم تجربى، کوچکسازى افراطى رخ داده است. کوچکسازى که موجب بیرون ماندن بسیارى موضوعات و حوزههاى انسانى از علوم انسانى شده و خواهد شد.این مکاتب براى ایجاد انسانشناسى فلسفى کوشیدند تا بتوانند از انسان آغاز کنند و به جامعه برسند؛ نه از جامعه به انسان.
7. شروع از جامعه در نهایت به علوم انسانى و اجتماعى مکانیکى رسید که در آن انسان نیز همانند حیوان و ماشین، ترسیم شد (هابز).این به معناى ندیدن انسان به عنوان یک موضوع مشخص و تشخص یافته و خاص است که چندان تفاوتى با دیگر موجودات ندارد و این رمز تقلیل علوم انسانى به علوم زیستى و فیزیکى است، پس کسانى که از علومزیستى و فیزیکى آغاز مىکنند، به مفهوم جامعه به عنوان مقولهاى فیزیکى و زیستى مىرسند و سپس انسان را موجودى غیرانسانى، فیزیکى و زیستى تعریف کرده تا بتوانند براساس آن به ترسیم فرمولهاى فیزیکى زیستى براى انسان برسند. این همان جامعهشناسى است که در نهایت به نظریه کارکردگرایى ساختى رسید.
8. در این ساختار تئوریک ساختارى و کارکردى (دورکیم تا پارسونز) انسان دچار جبرى اجتماعى است و از خود اختیارى ندارد؛ مگر آنچه جامعه عطا کرده است، پس جامعه در نهایت به سازمانى تشبیه شده که مفید بودن آن در رأس و مغز تئوریک آن قرار مىگیرد (چون در کارکردگرایى، سازمانى مىماند که مفید و داراى کارکرد باشد و همین است که به دامن سودگرایى پراکماتیسمى و اصالت سود و اقتصادمحورى مىغلتد)، پس جامعهشناسى فلسفه محور، بر چارچوب اقتصاد بنا مىشود و عقلانیت ترسیمى آن نیز نوعى عقلانیت اقتصادمحور است که مورد نقد علوم اجتماعى و جامعهشناسان انسان محور واقع مىشود.
9. جامعهشناسان انسان محور مثل ماکس شلر، زیملا و وبر از انسان آغاز کردند و سپس به جامعه رسیدند. مهمترین مفهومى که براى این تبیین و تفسیر انسانشناسى جامعهشناسى ترسیم کردند، جهان پدیدارى (جهان بینى) بود که انسان در چارچوبى معنایى، زندگى و فکر و کنش مىکند، پس این حیثیت معنایى است که جامعه را ارتقا مىدهد و از تقلیل آن به اقتصاد و عقلانیت استوار بر آن مىکاهد و نوعى عقلانیت انسان محور ترسیم مىشود که انسان را دچار از خودبیگانگى (مارکس) و بحران معناى (وبر) و تراژدى فرهنگى (زیمل) و... نمىکند، حتى کارکردگرایى چون دورکیم نیز این نوع ترسیم جامعهمحورى را موجب آنومى و بىهنجارى و بحران معنا دانسته است.
10. کنت که مبدع فیزیک اجتماعى و جامعهشناسى بود، در نهایت به ترسیم دینى انسانى دست یازید، بلکه بتواند از بىمعنایى موجود در جامعهشناسى بکاهد و فویر باخ، به عنوان هگل چپ ماتریالیستى و مبدل فلسفى هگلى به علوم انسان و اجتماعى، به دنبال مذهبى انسانى رفت و محورهاى آن را حکمت، عدالت و عشق قرارداد، تا شاید بتواند از این علوم انسانى و علوم اجتماعى فلسفه محور، و محنتهاى آن تا اندازهاى رها شوند و از تکرار که بىمعنایى را به وجود مىآورد، بپرهیزد؛ تکرارى که در عقلانیت اقتصاد محور ریشه دارد، پس حکمت، عدالت و انسانیت (عشق) محورهاى گم شده علوم اجتماعى و انسانى غرب فلسفه محور است.
11. پس از مهاجرت علوم اجتماعى از اروپاى متصل (آلمان)،به امریکا این نقیصه سیار خودنمایى کرد. امریکا که براساس شعور عمومى (Commonsense)یا فطرت بنا شده بود و دمکراسى نیز بر همین بنا کرده است (کافى است به آثار تام پین رجوع شود)، برخوردى خاص با علوم اجتماعى جامعه محور اروپایى کرد و کوشید آن را با چاشنىهاى فلسفه آلمانى تا اندازهاى انسان محور کند.
از اینجاست که به مفاهیم فردى در بعد اجتماعى توجه کرد که به وجود آمدن روانشناسى اجتماعى منتهى شد که از یک سو فرد و روان آن مطرح بود و از سوى دیگر جامعه و اجتماع؛ سپس از آن مکاتب کنش مقابل نمادین جوشید که به عنوان جامعهشناسى امریکایى مطرح شد و در نهایت بر جامعهشناسى زندگى روزمره و وجودگرا رسید که عرف اجتماعى در آن نقش بنیادى داشت و از اینجا که به فرهنگ و ارتباطات رسید.
12. جامعهشناسى امریکا با توجه به محور بنیادى آن، یعنى فلسفه آلمانى، سعى در خلق جامعهشناسىاى داشت که از یک سو به آسمان وصل است؛ یعنى دین محور است و دین را در حوزه خصوصى افراد بسیار مهم مىداند و کنشساز افراد مىشناسد و خود را رقیب فرد و دین نمىداند و دین مدنى نیز به عنوان مفهومى بنیادى مىپذیرد و از سوى دیگر به عرف و زندگى روزمره و فطرت مردم نزدیک شد، سعى در تبیین روشن آن کرده است؛مثل تئورى دیگرى عمومیت یافته (فطرت) براى تبیین به کار ببرد (جرج هربرت میه) و از اینجاست که به مردمشناسى تفسیرى کلیفورد گیرتس مىرسد و روششناسى حکمتمحور را ترسیم مىکند که اول راه است، پس جامعهشناسى امریکایى در حال انحلال، و جوانه زدن علوم اجتماعى حکمت محور در حال ظهور مىباشد که همان علوم اجتماعى میان فرهنگى یا حکمت محور است که حکمت ایرانى مىتواند در آن نقش بنیادى بیابد.
ابراهیم فیاض
منبع:ماهنامه پگاه حوزه ،شماره 296
انتهای متن/
