91/09/19 - 09:32
شماره: 13910915000861
حکمت و علوم اجتماعى

خبرگزاری فارس: فلسفه علوم اجتماعى، با استفاده از انقلاب اجتماعى فرانسه، در قالب فلسفه علوم اجتماعى جدید بازتولید شده که آن فلسفه اجتماعى بر علم فیزیک استوار است و نام آن نیز فیزیک اجتماعى نهاده شده است.

خبرگزاری فارس: حکمت و علوم اجتماعى

1. جامعه، مجموعه‏اى از افراد و نقش‏هاى آنها در شبکه‏اى از روابط اجتماعى است و وقتى این نقش‏ها با زمان ترکیب مى‏شوند، تاریخ به وجود مى‏آید؛ تاریخى که هویت هر جامعه‏اى را مى‏سازد و از آنان به سنت یاد مى‏کنیم. این سنت در زبان جارى مى‏شود و بر اساس این زبان، فلسفه به وجود مى‏آید، پس جامعه و فلسفه، دو مفهوم از یک امر واحد هستند؛ یکى سخت‏افزار که جامعه است و دیگرى نرم‏افزار که فلسفه است.

2. فصل مشترک جامعه و فلسفه، فلسفه اجتماعى است که به حالتى میانى دست یافته است و روش‏هایى چون دیالکتیک آن را متجلى مى‏سازد. فلسفه اجتماعى، مادر علوم اجتماعى است. که این فرزند در کنار مادر، در حال رشد و بالندگى است و مادر آن نیز، هنوز با همه سابقه تاریخى، در حال تجدید خود است (مثل هابرماس).فلسفه اجتماعى به دنبال تبدیل فلسفه انتزاعى به فلسفه انضمامى و تبدیل تئورى بر پراکسیس است. فلسفه معروف، فلسفه‏اى انتزاعى و غیرواقعى‏گرا و حتى ایده‏آلیسم دانسته مى‏شود که از اشرافیتى ساختارى - معرفتى به وجود مى‏آید.

3. فلسفه اجتماعى به دنبال فلسفه تغییر است (جمله مشهور مارکس: تا حال سخن بر تفسیر جهان بوده است؛ ولى از این پس سخن بر سر تغییر جهان است)؛ یعنى فلسفه انتزاعى در پى تفسیر جهان بود؛ ولى فلسفه اجتماعى، در پى تغییر جهان است؛ یعنى فلسفه‏اى که به فلسفه عملى نزدیک مى‏شود و سعى در حکمت‏شناسى جهان مى‏کند و با این حکمت، به تغییر جهان مى‏پردازد؛ ولى چون در این حکمت، اومانیسم افراطى وجود دارد، از قاعده و متن محورى دورى مى‏کند، پس خود فلسفه اجتماعى، از این حکمت دورى کرده، به دامان فلسفه مطلق‏گراى انقلابى مى‏افتد.

4. فلسفه علوم اجتماعى، با استفاده از یک انقلاب اجتماعى، یعنى انقلاب فرانسه، پاى به میدان نهاد؛ یعنى انقلاب اجتماعى فرانسه، در قالب فلسفه علوم اجتماعى جدید بازتولید شده که آن فلسفه اجتماعى بر علم فیزیک استوار است و نام آن نیز فیزیک اجتماعى نهاده شده است؛ یعنى فلسفه اجتماعى به فیزیک تقلیل یافته و حالت فیزیکى به خود گرفته است؛ همان گونه که فیزیک به دنبال تغییر جهان بود، فیزیک اجتماعى نیز فلسفه‏اى اجتماعى براى تغییر جهان است و این فلسفه دیگر متافیزیک نیست، بلکه خود فیزیک است.

5. مراحل سه گانه جهانى که فیزیک اجتماعى ترسیم کرده است، نوعى فلسفه اجتماعى تاریخى است که در نهایت به نوعى مذهب تکاملى مبتنى بر علم تجربى تبدیل گردید تا در دوران اول، براساس فیزیک ترسیم شد ولى در دوره بعدى، بر علم تجربى دیگرى بنا شد که همان زیست‏شناسى بود. مرکزیت فیزیک اجتماعى در فرانسه بود و مرکزیت زیست‏شناسى اجتماعى انگلیس که به داروینیسم اجتماعى مشهور گردید. فیزیک اجتماعى جامعه‏شناسى نامیده شده و از این جاست که نوعى کوچک‏سازى و انحراف از فلسفه اجتماعى تاریخى رخ داد.

6. انحراف از فلسفه اجتماعى کلاسیک و تبدیل آن به علم تجربى، نوعى فلسفه اجتماعى جدید را در اروپاى متصل به وجود آورد که مى‏کوشید جدایى علوم اجتماعى و انسانى را از علوم تجربى ترسیم کند، زیرا احساس مى‏شد که با تقلیل علوم انسانى به علوم تجربى، کوچک‏سازى افراطى رخ داده است. کوچک‏سازى که موجب بیرون ماندن بسیارى موضوعات و حوزه‏هاى انسانى از علوم انسانى شده و خواهد شد.این مکاتب براى ایجاد انسان‏شناسى فلسفى کوشیدند تا بتوانند از انسان آغاز کنند و به جامعه برسند؛ نه از جامعه به انسان.

7. شروع از جامعه در نهایت به علوم انسانى و اجتماعى مکانیکى رسید که در آن انسان نیز همانند حیوان و ماشین، ترسیم شد (هابز).این به معناى ندیدن انسان به عنوان یک موضوع مشخص و تشخص یافته و خاص است که چندان تفاوتى با دیگر موجودات ندارد و این رمز تقلیل علوم انسانى به علوم زیستى و فیزیکى است، پس کسانى که از علوم‏زیستى و فیزیکى آغاز مى‏کنند، به مفهوم جامعه به عنوان مقوله‏اى فیزیکى و زیستى مى‏رسند و سپس انسان را موجودى غیرانسانى، فیزیکى و زیستى تعریف کرده تا بتوانند براساس آن به ترسیم فرمول‏هاى فیزیکى زیستى براى انسان برسند. این همان جامعه‏شناسى است که در نهایت به نظریه کارکردگرایى ساختى رسید.

8. در این ساختار تئوریک ساختارى و کارکردى (دورکیم تا پارسونز) انسان دچار جبرى اجتماعى است و از خود اختیارى ندارد؛ مگر آنچه جامعه عطا کرده است، پس جامعه در نهایت به سازمانى تشبیه شده که مفید بودن آن در رأس و مغز تئوریک آن قرار مى‏گیرد (چون در کارکردگرایى، سازمانى مى‏ماند که مفید و داراى کارکرد باشد و همین است که به دامن سودگرایى پراکماتیسمى و اصالت سود و اقتصادمحورى مى‏غلتد)، پس جامعه‏شناسى فلسفه محور، بر چارچوب اقتصاد بنا مى‏شود و عقلانیت ترسیمى آن نیز نوعى عقلانیت اقتصادمحور است که مورد نقد علوم اجتماعى و جامعه‏شناسان انسان محور واقع مى‏شود.

9. جامعه‏شناسان انسان محور مثل ماکس شلر، زیملا و وبر از انسان آغاز کردند و سپس به جامعه رسیدند. مهم‏ترین مفهومى که براى این تبیین و تفسیر انسان‏شناسى جامعه‏شناسى ترسیم کردند، جهان پدیدارى (جهان بینى) بود که انسان در چارچوبى معنایى، زندگى و فکر و کنش مى‏کند، پس این حیثیت معنایى است که جامعه را ارتقا مى‏دهد و از تقلیل آن به اقتصاد و عقلانیت استوار بر آن مى‏کاهد و نوعى عقلانیت انسان محور ترسیم مى‏شود که انسان را دچار از خودبیگانگى (مارکس) و بحران معناى (وبر) و تراژدى فرهنگى (زیمل) و... نمى‏کند، حتى کارکردگرایى چون دورکیم نیز این نوع ترسیم جامعه‏محورى را موجب آنومى و بى‏هنجارى و بحران معنا دانسته است.

10. کنت که مبدع فیزیک اجتماعى و جامعه‏شناسى بود، در نهایت به ترسیم دینى انسانى دست یازید، بلکه بتواند از بى‏معنایى موجود در جامعه‏شناسى بکاهد و فویر باخ، به عنوان هگل چپ ماتریالیستى و مبدل فلسفى هگلى به علوم انسان و اجتماعى، به دنبال مذهبى انسانى رفت و محورهاى آن را حکمت، عدالت و عشق قرارداد، تا شاید بتواند از این علوم انسانى و علوم اجتماعى فلسفه محور، و محنت‏هاى آن تا اندازه‏اى رها شوند و از تکرار که بى‏معنایى را به وجود مى‏آورد، بپرهیزد؛ تکرارى که در عقلانیت اقتصاد محور ریشه دارد، پس حکمت، عدالت و انسانیت (عشق) محورهاى گم شده علوم اجتماعى و انسانى غرب فلسفه محور است.

11. پس از مهاجرت علوم اجتماعى از اروپاى متصل (آلمان)،به امریکا این نقیصه سیار خودنمایى کرد. امریکا که براساس شعور عمومى (Commonsense)یا فطرت بنا شده بود و دمکراسى نیز بر همین بنا کرده است (کافى است به آثار تام پین رجوع شود)، برخوردى خاص با علوم اجتماعى جامعه محور اروپایى کرد و کوشید آن را با چاشنى‏هاى فلسفه آلمانى تا اندازه‏اى انسان محور کند.

از اینجاست که به مفاهیم فردى در بعد اجتماعى توجه کرد که به وجود آمدن روانشناسى اجتماعى منتهى شد که از یک سو فرد و روان آن مطرح بود و از سوى دیگر جامعه و اجتماع؛ سپس از آن مکاتب کنش مقابل نمادین جوشید که به عنوان جامعه‏شناسى امریکایى مطرح شد و در نهایت بر جامعه‏شناسى زندگى روزمره و وجودگرا رسید که عرف اجتماعى در آن نقش بنیادى داشت و از اینجا که به فرهنگ و ارتباطات رسید.

12. جامعه‏شناسى امریکا با توجه به محور بنیادى آن، یعنى فلسفه آلمانى، سعى در خلق جامعه‏شناسى‏اى داشت که از یک سو به آسمان وصل است؛ یعنى دین محور است و دین را در حوزه خصوصى افراد بسیار مهم مى‏داند و کنش‏ساز افراد مى‏شناسد و خود را رقیب فرد و دین نمى‏داند و دین مدنى نیز به عنوان مفهومى بنیادى مى‏پذیرد و از سوى دیگر به عرف و زندگى روزمره و فطرت مردم نزدیک شد، سعى در تبیین روشن آن کرده است؛مثل تئورى دیگرى عمومیت یافته (فطرت) براى تبیین به کار ببرد (جرج هربرت میه) و از اینجاست که به مردم‏شناسى تفسیرى کلیفورد گیرتس مى‏رسد و روش‏شناسى حکمت‏محور را ترسیم مى‏کند که اول راه است، پس جامعه‏شناسى امریکایى در حال انحلال، و جوانه زدن علوم اجتماعى حکمت محور در حال ظهور مى‏باشد که همان علوم اجتماعى میان فرهنگى یا حکمت محور است که حکمت ایرانى مى‏تواند در آن نقش بنیادى بیابد.

ابراهیم فیاض

منبع:ماهنامه پگاه حوزه ،شماره 296

انتهای متن/